و من این روزها چقدر به حال حضرت موسی در آن لحظات فکر میکنم....
چقدر این داستان شبیه قصه ی هر روزه ی زندگی ماست...
چه اتفاقاتی که تو با علم و حکمت خود برایمان در نظر گرفتی و ما خوشایندمان نیست....
و دائم برای تو "چرا" می آوریم
چرا چنین شد؟
چرا چنان شد؟
وتو بارها و بارها در کلام نورانی ات ما را به صبر فراخوانده
صبر برای رسیدن به روزی که یا در همین دنیا حکمت کارهای تورا بفهمیم یا در روز حساب...
راستی خدایا! اگر که دلیل تمام اتفاقات را میدانستیم و بعد راضی به رضای تو میشدیم ،باز هم ارزشی داشت؟؟؟؟
حال وروز موسی را نمیفهمم اما خدایا این را میدانم که اگر روزی تو به من بگویی:
هذا فراق بینی و بینک...
دیوانه میشوم...
من بدون تو می میرم...
خدایا مرا صبور کن.
آقا اجازه.....آ
« به نام خدا »
من می خواهم در آینده شهید بشوم،برای اینکه......ا
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف های دانش آموز گفت :ببین عزیزم !
موضوع انشاء اینه که شما در آینده می خواهید چی کاره بشین
باید در مورد شغل یا کار آیندت بنویسی...مثلا پدر خودت چیکاره است؟
...
آقا اجازه شهید شده